یا لطیف
با تمام امیدش
از درخت سیب میرفت بالا
تا سیبی بچینه واسم....
دریغ! همه سیب ها کرم خورده بود
دل من گفت نرو.........شاید........
حالا من موندمو یه فصل انتظار......
پینوشت: یادم باشه دفعه دیگه خواستم هسته سیبی بکارم وضو بگیرم
پینوشت2: من و توی واقعی وجود نداره!!!
پینوشت اخر:به این میگم نوشته رمز دار دی: دلی بخونیدش زیاد سخت نگیرید
کلمات کلیدی: